تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ