آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
پای در ره که نهادید افق تاری بود
شب در اندیشۀ تثبیت سیهکاری بود...
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید