حدیث خاتم و انگشتری بخوان با من
روایت زحل و مشتری بخوان با من
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
غدیر، خاطری از گل شکفتهتر دارد
غدیر، یک چمن آلاله زیر پر دارد
به بوسه بر قدمت چشم من حسادت داشت
به حیرتم که چرا خاک این سعادت داشت؟
مدینه با تو به ماهی دگر، نیاز نداشت
به روشنایی صبح و سحر نیاز نداشت
«سه روز» بود، که در مکّه بیقراری بود
نگاه کعبه، پر از چشم انتظاری بود
اگرچه «تحتِ کسا» یک حدیث جای تو بود
همیشه قلب رسول خدا کسای تو بود
علی كه آینۀ روشن خدای تو بود
همیشه آینهاش روی حقنمای تو بود
توان واژه کجا و مدیح گفتن او؟
قلم، قناری گنگیست در سرودن او