گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
بودند دو تن، به جان و دل دشمنِ تو
دادند به هم دست، پیِ کشتن تو
از دور به من گوشۀ چشمی بفکن
نزدیک به خویش ساز و کن دور ز «من»