او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟