بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
این قلبِ به خون تپیده را دریابید
این جانِ به لب رسیده را دریابید
آغاز سخن به نام حق باید کرد
هم پیروی از مرام حق باید کرد