علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
در دست سپیده، برکاتی دگر است
پیغام سحر را، کلماتی دگر است
ای دوست! سخاوت، آسمانپیوند است
این شاخۀ سبزِ باغِ بیمانند است
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
گر زن به حجاب خویش مستور شود
از دیدۀ آلوده و بد دور شود
با هر چه نکوییست، نکو باید شد
سرشارِ زلالِ آبرو باید شد
مرا به خانۀ زهرای مهربان ببرید
به خاكبوسی آن قبر بینشان ببرید