حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم