او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت