مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
دیدند که کوهِ آرزوشان، کاه است
صحبت سر یک مردِ عدالتخواه است
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد