چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم