او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
ایرانم! ای از خونِ یاران، لالهزاران!
ای لالهزارِ بی خزان از خونِ یاران!
آیا چه دیدی آن شب، در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران!...
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد