او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم