او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
ما بهر ولای تو خریدیم بلا را
یک لحظه کشیدیم به آتش یمِ «لا» را
کوفه میدان نبرد و سرِ نی سنگر توست
علمِ نصرِ خدا تا صف محشر، سر توست
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم