هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
اگر خدا به زمین مدینه جان میداد
و یا به آن در و دیوارها دهان میداد
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید