او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
اگر عاصی، اگر مجرم، اگر بیدین، اگر مستم
به محشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟
مژده باد ای دل که اینک میرسد ماه صیام
دارد از حق بهر امّید گنهکاران پیام
ای نام دلگشای تو عنوان کارها
خاک در تو، آب رخِ اعتبارها
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد