غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
چشمهها جوشید و جاری گشت دریا در غدیر
باغ عشق و آرزوها شد شکوفا در غدیر
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد