او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز