او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد