او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است