او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است