او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بیدر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشک است و مژگان تر
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد