او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را