روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد