غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد