او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد