ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده