امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید...
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد