حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده