به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده