ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت