درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده