مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را