غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی