موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
احساس از هفت آسمان میبارد، احساس
بوی گل سرخ است يا بوی گل ياس؟
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت