مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را