فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
دیر سالیست هر چه میخواهم
از تو یک واژه درخورت گویم
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!