فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
دیر سالیست هر چه میخواهم
از تو یک واژه درخورت گویم
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!