فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
از باغ، گل و گلاب را میبردند
گلهای نخورده آب را میبردند
گفت آن که دل تیر ندارد برود
یا طاقت شمشیر ندارد برود
دیر سالیست هر چه میخواهم
از تو یک واژه درخورت گویم
ظهر عاشورا زمان دست از جان شستنت
آبها دیگر نیاوردند تاب دیدنت
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!