از باغ، گل و گلاب را میبردند
گلهای نخورده آب را میبردند
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
ظهر عاشورا زمان دست از جان شستنت
آبها دیگر نیاوردند تاب دیدنت
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را