فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
گنجشکان باغ را اجابت کردند
از باغ پس از خزان عیادت کردند
دیر سالیست هر چه میخواهم
از تو یک واژه درخورت گویم
غریب شهر قمی... نه، که آشنا هستی
تو مثل فاطمه، معصومۀ خدا هستی
بغضها راه نفسهای مرا سد شدهاند
لحظهها بیتو پریشانی ممتد شدهاند
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!