پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید