او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
حرف تو به شعر ناب پهلو زده است
آرامش تو به آب پهلو زده است
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد