قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
پر طاووس فتادهست به دست مگسان
کو سلیمان که نگین گیرد از این هیچکسان؟
زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
به بام بر شدهام از سپیدۀ تو بگویم
اذان به وقت گلوی بریدۀ تو بگویم
بهار، سفرۀ سبزیست از سیادت تو
شب تولّد هستیست یا ولادت تو؟
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
زهی آن عبد خدایی که خداییست جلالش
صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده