گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را