هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ