ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود