سرم را میزنم از بیکسی گاهی به درگاهی
نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست
یکی ز خیل شهیدان گوشهٔ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش
کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات
دست ما را برساند به دعای عرفات