غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
سرم را میزنم از بیکسی گاهی به درگاهی
نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
یکی ز خیل شهیدان گوشهٔ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش
کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات
دست ما را برساند به دعای عرفات