او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن